سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترین حکمت، شناخت انسان به خویشتن و اندازه خود را نگاه داشتن است . [امام علی علیه السلام]
درد دل یک مسلول ... برای بیان حقیقت
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 3141
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
درد دل یک مسلول ... برای بیان حقیقت
یک رهگذر

........... لوگوی خودم ...........
درد دل یک مسلول ... برای بیان حقیقت
............. بایگانی.............
زمستان 1384

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • خلقت زوری

  • نویسنده : یک رهگذر:: 84/12/14:: 10:22 صبح

    روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

    که چرا غافل از احوال دل خویشتنم 

    خلقت من از ازل یک وصله ی ناجور بود

    من به این خلقت رازی نبودم ... زور بود


    نظرات شما ()

  • جوینده ی خدا

  • نویسنده : یک رهگذر:: 84/12/8:: 9:19 عصر

     

    کوله‌پشتی‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
    نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.
    مسافر با خنده‌ای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ‌تر آن است که بروی و بی ‌رهاورد برگردی. کاش می‌دانستی آن‌ چه در جست‌وجوی آنی، همین جاست.
    مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می‌داند، پاهایش در گل است. او هیچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد یافت.
    و نشنید که درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام و سفرم را کسی نخواهد دید. جز آن که باید.
    مسافر رفت و کوله‌اش سنگین بود.
    هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جاده‌ای که روزی از آن آغاز کرده بود.
    درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه‌اش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را می‌شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کوله‌ات چه داری، مرا هم مهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام خالی است و هیچ چیز ندارم.
    درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که می‌رفتی، در کوله‌ات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دست‌های مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته این همه یافتی!
    درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و نور دیدن خود، دشوارتر از نور دیدن جاده‌هاست
    .


    نظرات شما ()

  • زبان سکوت

  • نویسنده : یک رهگذر:: 84/12/6:: 9:9 عصر

     

    یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
    فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
    گفتم : نشنیدی ؟ .... برو


    نظرات شما ()

  • هیچ کس نیست

  • نویسنده : یک رهگذر:: 84/12/6:: 9:2 عصر


    نظرات شما ()

  • شکوه ی ناتمام

  • نویسنده : یک رهگذر:: 84/12/5:: 10:59 عصر

    ای آسمان ! باور مکن ، کاین پیکره محزون منم
    من نیستم ! من نیستم

    رفت عمر من ، از دست من

    این عمر مست و پست من

    یک عمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم

    لینک عمر پای اندرگلم

    باری نپسرید از دلم

    من چیستم ؟ من کیستم



    نظرات شما ()

  • آهنگی در سکوت

  • نویسنده : یک رهگذر:: 84/12/5:: 10:53 عصر

    بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
    به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت

    بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت

    فروغ شب فروز دیدگانم را

    لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن

    در تیره چال مرگ دهشتزا

    امید ناله سوز نغمه خوانم را

    به تیر آشیاسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم

    پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را

    بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا

    ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
    به دریای فلاکت غرق کن ، آوازه کن ، دیوانه ی وحشی
    ز ساحل دور و سرگردان و تنها
    کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
    که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
    طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
    سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسای
    بر اوج قدرت انسان زحمتکش
    به دست پینه بسته ، میفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ